بر گر فته از کانال انشا 21 برای
پیدا کردن انشا با هر موضوعی به کانال ما سر بزنید
۴سالگی پدرم به دیار باقی رفت. تصاویر پراکنده و محدودی از او دارم. شاید به دهتا نرسد. مادرم نقش پدر را هم به عهده گرفت. با قالیبافی چند پسر و یک دختر را بزرگ کرد. از خودش کاست و بر ما افزود.
تصویری که از او دارم قالیبافی است و قرآن و دعا و نماز. سکوتش بیشتر از کلامش بود. استخارهگیر محل بود. در جلسات قرآن غلطگیر قرآنخوانان بود.
با همان شعار که اگر دختر سواد داشته باشد نامهٔ عاشقانه مینویسد، از تحصیل جا ماند. همهٔ استعدادش را در حفظ قرآن و دیوان حافظ بهکار گرفت. بعدها که مثل خیلیها فراموشی زمینگیرش کرد، اشعار حافظ را بهزیبایی میخواند. هنوز نجوای اگر آن تُرک شیرازی به دست آرد دل ما را/ بهخال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را» در گوشم هست.
همیشه از یک چیز میترسیدم: نکند او را از دست بدهم. بچهٔ آخر بودم. علاقهٔ من به او و او به من بسیار بود. چون پدر را خیلی زود از دست داده بودم، میترسیدم اگر او برود تکلیفم چه میشود؟ وفاداری کرد. ماند تا من و ما از آب و گل درآمدیم. تا تشکیل خانواده دادم. گاهگاهی که میرسیدم به او سر میزدم صبوری میکرد و دم نمیزد. خم به ابرو نمیآورد؛ گرچه خدا میدانست درونش چه غوغایی بود.
هنوز که هنوز است با وجود اینکه بیستوسه سال است از بین ما رفته، حس و حال کودکی را دارم که مادرش را تازه از دست داده. دلم میگیرد و اشکم جاری میشود. آری ربابخانم مادرم بود؛ یکی از بهترینها.
بهترین انشا ها در کانال انشا 21
درباره این سایت